زیباییِ "وصله ناجور" بودن از نگاه علمی - سخنرانی با زیر نویس فارسی

 

 

میدونم که TED درباره خیلی چیزهاییه که بزرگن، اما من میخوام درباره چیزی باهاتون صحبت کنم که خیلی کوچیکه. اونقدر کوچیک که در حد یک کلمه است. اون کلمه "وصله ناجور"ـه. این یکی از کلمات مورد علاقمه چون خیلی معناداره. یعنی آدمی که یه جورایی نتونسته با بقیه جور بشه. یا آدمی که سازگاری خوبی پیدا نکرده. یا "آدمی که با شرایط و محیط جدید سازگاری ضعیفی داشته." من یکی از پرچمداران وصله ناجورم. و امروز از طرف بقیه وصله های ناجور اینجا هستم، چون هیچ وقت من تنها وصله ناجور نیستم. میخوام براتون داستان یه وصله ناجورو بگم.

 
00:55

سی و چند سالم بود که رؤیای نویسنده شدن صاف اومد در خونمو زد. در واقع اومد توی صندوق پستی م به شکل یه نامه که توش نوشته بود یه جایز ادبی بزرگ برنده شدم بخاطر داستان کوتاهی که نوشته بودم. داستان کوتاه درباره زندگیم به عنوان یک شناگرِ مسابقات بود و درباره زندگی تلخ خانوادگیم، و کمی درباره اینکه چطورغم و ضرر می تونه آدمو به دیوونگی بکشونه. جایزش سفر به نیویورک ستی بود برای ملاقات سردبیران و نماینده های بزرگ و بقیه نویسنده ها. خوب یه جورایی رؤیای اونایی بود که میخواستن نویسنده بشن، درسته؟ می دونید روزی که نامه رسید چی کار کردم؟ چو من، من هستم، نامه رو گذاشتم روی میز آشپزخونه، یه لیوان بزرگ وُدکا برای خودم ریختم با یخ و لیمو، و کل روز رو با لباس زیرم نششستم اونجا، و فقط به نامه ذل زدم. به تمام روشهایی فکر میکردم که تا اون موقع به زندگیم گند زده بودم. آخه من کی بودم که برم نیویورک سیتی و وانمود کنم یه نویسنده م؟ من کی بودم؟

 
02:07

بهتون میگم. من یه وصله ناجور بودم. مثل لژیون های بقیه بچه ها، من از یه خانواده خشن بودم که به سختی ازش جون سالم به در بردم توی کارنامه م دو شکست فجیع در ازدواج داشتم. از دانشگاه اخراج شدم اونم نه یه بار، بلکه دوبار وشایدم بار سومی هم هست که نمیخوام راجبش صحبت کنم.

 
02:30

(خنده حضار)

 
02:32

یه دورانی هم به خاطر استفاده از مواد مخدر در بازپروری بودم. دو بارم که تعطیلات بسیار لذت بخشی رو در زندان گذروندم. خوب پس جای درستی وایستادم.

 
02:45

(خنده حضار)

 
02:48

اما چیزی که واقعا باعث شد فکر کنم که یه وصله ناجورم اینه که دخترم همون روزی که به دنیا اومد از دنیا رفت، و هنوز هم نمیدونستم چطور باید با این قصه کنار بیام. بعد از مردن دخترم، مدت زیادی آواره بودم، و زیر یه پل زندگی می کردم در یه جور حالت ناراحتی و زیان عمیق حالتی که بعضی هامون توی مسیر باهاش روبرو می شیم. شایدم همه مون، البته اگه به اندازه کافی عمر کنیم. می دونید، بی خانمان ها از قهرمان ترین وصله های ناجور ما هستن، چونکه اونا هم زندگی رو مثل ماها شروع کردن. خوب می بینید که من توی هیچ حوزه ای نتونستم سازگار بشم: به عنوان دختر، همسر، مادر و دانشجو. و رؤیای نویسنده شدن واقعاً مثل یه سنگ کوچولوی غمناک توی گلوی من بود.

 
03:46

برخلاف میلم سوار اون هواپیما شدم و رفتم نیویورک سیتی، همونجایی که نویسنده ها بودن. هم وصله های ناجور، می تونم ببینم چشماتون داره برق میزنه. میتونم از بین جمعیت توی سالن پیداتون کنم. اول، عاشقش میشی. میتونی از بین نویسنده هایی که میخوای ببینی، سه نفرو انتخاب کنی، بعدش می رفتن اونها رو برات پیدا می کردن. مراسم در هتل پارک گرامرسی برگزار میشد، جایی که میتونستی نصفه شب بری ویسکی اسکاتلندی بخوری اونم با آدمای باحال، با هوش و شیک و پیک. و وانمود کنی که تو هم مثل اونا باحال، با هوش و شیک و پیکی.میتونستی یه عالمه سردبیر و نویسنده و نماینده رو ملاقات کنی اونم موقع نهارها و شام های خیلی خیلی رؤیایی. ازم بپرسید چقدر رؤیایی؟

 
04:31

حضار: چقدر رؤیایی؟

 
04:34

لیدیا یوکناویچ: بذارید یه اعترافی بکنم: سه تا دستمال سفره بلند کردم...

 
04:38

(خنده حضار)

 
04:40

از سه رستوران مختلف. یه مِنو هم چپوندم توی شلوارم.

 
04:44

(خنده حضار)

 
04:46

فقط می خواستم چندتا یادگاری داشته باشم تا وقتی رسیدم خونه، باورم شه که همه اون چیزا واقعا برام اتفاق افتاده. میدونید؟

 
04:55

سه نویسنده ای که میخواستم ببینمشون اینا بودن: کارول ماسو، لین تیلمن و پگی فیلان. اینا از این نویسنده های معروف و پرفروش نبودن، اما برای من توی نویسنده های زن، اینا خدا بودن. کارول ماسو کتابی نوشت که بعدها تبدیل شد به کتاب مقدس هنری من. لین تیلمن بهم اجازه داد باور کنم که داستان من هم این شانس رو داره که بخشی از این دنیا باشه. و پگی فیلان یادم انداخت که شاید مغزم بتونه مهمتر از سینه هام باشه. اونها نویسنده های زن سرشناسی نبودن، ولی راهی را به شاهراه نویسندگی باز کردن اونم با داستانهای خودشون. مثل جریان آبی که دره های گراند کانیون رو میشکافه.

 
05:41

نزدیک بود از ذوق بمیرم که داشتم با این سه نویسنده زن بالای پنجاه سال میچرخیدم. و دلیل ذوق مرگ شدنم هم این بود که تا اون موقع اونقدر ذوق نکرده بودم. تا اون موقع همچین سالنی نرفته بودم. مادرم هیچ وقت به دانشگاه نرفت. و کار خلاقانه من تا اون موقع یه چیز کوچک و غمگینی بود که در نطفه مرده بود. یه جورایی شبهای اول دوست داشتم همونجا توی نیویورک بمیرم. حسم اینطوری بود: "همین الان منو بکُشید. حالم خوبه. این خیلی قشنگه." بعضیهاتون که اینجایید شاید بدونید بعدش چی شد.

 
06:16

اولش، منو بردن دفتر فِرار، استراس و جیرو. انتشارات فِرار، استراس و جیرو غول رسانه ای رؤیاهای من بودن. منظورم اینه که آثار تی اس الیوت و فلانری اُ کُرنر اونجا چاپ شده بود. سردبیر اصلی منو نشوند و مدت زیادی باهام حرف زد، سعی میکرد متقاعدم کنه که در وجودم یه کتابی هست درباره زندگیم به عنوان یه شناگر. میدونید، چیزی مثل شرح حال. کل مدتی رو که باهام حرف میزد نشسته بودم و مثل یه احمق خنگ لبخند میزدم و سرمو تکون می دادم، در حالت دست به سینه، و هیچ چیزی، هیچ چیزی، هیچ کلمه ای، از دهنم در نیومد.آخرشم زد رو شونه م مثل یه مربی شنا. و برام آرزوی موفقیت کرد و چندتا کتاب رایگان بهم داد و درب خروجی رو بهم نشون داد.

 
07:09

بعدش منو بردن دفتر دابلیو دابلتو نورتون، جایی که کاملا مطمئن بودم از اون ساختمون منو اسکورت میکنن فقط برای اینکه داک مارتینز پوشیده بودم. اما همچین اتفاقی نیفتاد. تو دفتر نورتون بودن مثل اینه که توی آسمون شب دستتودراز کنی و ماه رو لمس کنی در حالیکه ستاره ها اسمت رو روی آسمونها مینویسن. اینو می گم که بدونید چقدر برام اهمیت داشت. متوجه هستین؟ سردبیر اصلی، کارول هوک اسمیت، با اون چشای درشت و براق و خشنش صاف اومد توی صورتم و گفت: "خوب، یه چیزی برام بفرست، فوری!" خوب، بیشتر آدما، بخصوص آدمای TED، سریع میرن سراغ صندوق پستی شون، درسته؟ بیشتر از یه دهه طول کشید تا حتی تصور کنم که دارم یه چیزی میذارم تو پاکت و بهش تمبرمیزنم.

 
08:00

شب آخر، در کلوپ شعر ملی، یک بازخوانی بزرگ داشتم. و در انتهای بازخوانی، کاترین کیدی از آژانس ادبی کیدی، هویت و پیکارد،مستقیم اومد به طرفم و باهام دست داد و بهم پیشنهاد داد یه ارائه داشته باشم، همینطور بی مقدمه. همینطوری وایستادم و یه جورایی کر شدم. تا حالا اینجوری شدین؟ و دیگه داشت گریه م میگرفت چون تمام آدمای اونجا لباسای قشنگ تنشون بود، و تنها چیزی که از دهانم خارج شد این بود: "نمیدونم. باید راجبش فکر کنم." اون هم گفت: "خب، باشه" و رفت. اون همه دستهایی که به طرفم دراز شده بود، اون سنگ کوچولوی غمناک هنوز در گلوی من بود.

 
08:51

می بینید، میخوام یه چیزی درباره آدمایی مثل خودم بهتون بگم. ماها، وصله های ناجور، خیلی وقتا نمی دونیم چطور امیدوار باشیم و بگیم بله،یا اون بزرگه رو انتخاب کنیم، حتی وقتی درست جلومون هستن. این شرم همیشه با ماست. شرم از خواستن یه چیز خوب. شرم از داشتن یه احساس خوب. شرم از این که واقعا باور کنیم حقمونه جایی باشیم که آدمای مورد تحسین مون هستن.

 
09:16

اگر میتونستم، برمی گشتم و خودمو تعلیم می دادم. می شدم درست مثل اون خانم های بالای پنجاه سالی که بهم کمک کردن. به خودم یاد می دادم چطور چیزی رو بخوام، چطور بلند شم و چطور درخواستشون کنم. می گفتم: "تو، آره خود تو! جای تو هم اینجاست." همه مون یه خورشید داریم، و بدون هم هیچی نیستیم. بجاش، من با هواپیما برگشتم به اورگن، و همونطور که به مناطق همیشه سبز نگاه می کردم و بارون که داشت نزدیک می شد، فقط چندتا از بطریهای کوچولوی "غصه خودتو بخور" هواپیمارو خوردم به این فکر کردم اگه نویسنده هم میشدم، یه جورایی یه نویسنده وصله ناجور می شدم. می خوام بگم که، من بدون قرارداد کتاب به اورگن برگشتم، بدون هیچ نماینده ای و تنها با ذهن و قلبی مملو از خاطرات از نشستن در نزدیکی اون نویسندهای زیبا. خاطره تنها جایزه ای بود که من به خودم روا میدونستم.

 
10:17

و باز توی خونه، توی تاریکی، دوباره با لباس زیرم، می تونستم صداشون رو بشنوم. اونا می گفتن: "به حرف کسایی که میخوان ساکتت کنن گوش نده یا اونایی که میخوان داستانتو عوض کنن." اونا میگفتن:" به داستانی که فقط خودت میدونی چطور تعریف کنی، صدا بده." اونا میگفتن:"بعضی وقتا گفتن داستان همون چیزیه که زندگیتو نجات میده."

 
10:43

و حالا، همونطوری که می بینید، یک زن بالای پنجاه سالم. و یه نویسنده م. و یه مادرم. و یه معلم شدم. حدس بزنید شاگردای مورد علاقم کیا هستن. اگرچه این اتفاق اون روزی نیفتاد که نامه رویایی اومد توی صندق پستی م با این وجود، من شرح حالمو نوشتم، کتابی با عنوان "شرح وقایع آب". توش داستانهایی هست از اینکه چند بار مجبور شدم خودمو از نو بسازم از میان خرابه ای از گزینه هام، داستانهایی از اینکه چطور شکست های ظاهری من دروازه های ظاهرا زشتی بودن به سمت یک چیز زیبا. و تنها کاری که باید می کردم این بود که به داستان صدا بدم [و بیانش کنم].

 
11:27

در بیشتر فرهنگ ها افسانه ای درباره دنبال کردن رویاها وجود داره. بهش می گن سفرِ قهرمان. اما من یه افسانه دیگه رو ترجیح میدم، که کمی متمایل به اونه یا شایدم پایین تر ازون. اسمش افسانه وصله های ناجوره. و داستانش اینجوریه: حتی در لحظه شکستت، درست همون موقع، شما زیبا هستین. هنوز ازش خبر نداری، اما توانایی این رو داری که خودت رو از نو بسازی تا بی نهایت. اون زیبایی توئه.

 
11:59

شاید یه آدم مست باشی، شاید مورد سوء استفاده قرار گرفته باشی، شاید یه سابقه دار باشی، شاید بی خانمان باشی، شاید همه پولتو از دست بدی یا کارتو یا شوهرتو یا زنتو یا بدتر از همه، بچه ت رو. شاید عقلت رو از دست بدی، شاید درست در وسط شکست هات ایستاده باشی و باز هنوز من اینجام تا بهت بگم، تو خیلی زیبایی. و داستانت ارزش شنیده شدن رو داره، چون تو، وصله ناجور نادر و بی نظیر، تو، گونه جدید، اینجا تنها کسی هستی که می تونه داستان رو همونجوری که تو میگی، تعریف کنه. و من بهش گوش می کنم.

 
12:44

متشکرم.

کانال تلگرامی بیوتکنولوژی و زیست شناسی اینستاگرام بیوتکنولوژی, bio1 ریسرچ گیت گوگل اسکولار بیوتکنولوژی لینکدین بیوتکنولوژی
تمام حقوق این سایت متعلق به گروه bio1 به سرپرستی پوریا غلامی تیلکو می باشد . نقل مطالب متمم بدون ذکر منبع، تخلف محسوب شده و متخلفین بر اساس قوانین جاری کشور مورد پیگرد قانونی قرار می گیرند.

جستجو